چیستان و معما با جواب

معما : انواع چیستان و معما با جواب

داستان عاشقانه داستان های عاشقانه داستان کوتاه عاشقانه

داستان عاشقانه،داستان های عاشقانه چهار و پنج دقیقهداستان عاشقانه : پنج و ده دقیقه

خیلی مشتاق دیدارش بودم. روی صندلی سرد پارک نشسته بودم و کلاغ های سیاه باغ را در پاییزی ترین روز عمرم می شمردم تا بیاید. سنگی به طرفشان پرتاب کردم کمی دورتر رفتند اما باز آمدند به سمتم! ساعت از وقت آمدنش گذشت اما نیامد . نگران، ناراحت، عصبانی و کلافه شده بودم. شاخه گلی که در دستم بود کم کم داشت می پژمرد!
طاقت داستان عاشقانه هم نیز بی تاب شد. از جایم بلند شدم ناراحتیم را سر کلاغ ها خالی کردم. گل را هم انداختم زمین و پا لهش کردم. گل برگ هاش کنده شده بود، پخش، لهیده شد. بعد، یقه پالتوم را دادم بالا، دست هام را کردم تو جیب پالتو، راه افتاد. به درب پارک نرسیده بودم که صدایش را از پشت سر شنیدم...
صدای تند تند قدم هایش و نفس نفس زدن هایش هم ولی اصلا حتی لحظه ای برنگشتم. حتی برای دعوا و قهر و عصبانیت. از درب پارک خارج شدم. دوان خیابان را رد کردم. هنوز داشت پشت سرم می آمد. صدای پاشنه ی کفش هایش را می شنیدم ولی با سرعت می دویدم ...
آن سوی خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم به او بود. کلید انداختم در ماشین را باز کنم، بنشینم، بروم که برو تا همیشه. باز کرده نکرده، صدای ممتد بوق و صدای گوش خراش ترمزی شدید و ناله ای کوتاه سرازیر گوش هایم شد و تا عمق جانم فرو رفت ...
با سرعت برگشتم. خودش بود که پخشِ خیابان شده بود. به رو افتاده بود جلو ماشینی که بهش زده بود و راننده هم داشت تو سرِ خودش می زد. سرش خورده بود روو آسفالت، شکسته بود و خون، راه کشیده بود می رفت به سمت جوی خیابان.
مبهوت.
گیج.
تیره و تار.
هاج و واج نفقط نگاهش می کردم.
در مشتش بسته ی کوچکی بود. کادو پیچی شده ولی با جان نیمه جانش هنوز محکم چسبیده بودش. نگاهم رفت ماند رو آستینِ مانتوش که بالا رفته بود، ساعتش پیدا بود. پنج و ده دقیقه. فورا ساعت خودم را نگاه کردم، ساعتم پنج و چهل دقیقه را نشان می داد!
گیج بودم چشمم به ساعت راننده نگون بخت ماشین افتاد، درست پنج و ده دقیقه !!!
امیدواریم از این داستانه عاشقانه زیبا و تاثیر گذار لذت برده باشید.

داستان های کوتاه عاشقانه،داستان کوتاه عاشقانه سی دی فروشیداستان های کوتاه عاشقانه:داستان کوتاه عاشقانه سی دی فروش

از قضا پسری به دختر مغازه سی دی فروشی علاقه پیدا کرده بود اما در رابطه با داستان کوتاه عاشقانه اش چیزی به او نگفته بود. هر روز به اون مغازه مي رفت و يک سي دي مي خريد فقط بخاطر صحبت کردن و دیدن اون دختر... از بد روزگار بعد از يک ماه پسرک این دنیا را وداع گفت ... وقتي دخترک دید خبری از پسر نیست به در خونه پسر رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک ماجرای مرگ پسر ا تعریف کرد و اون رو به اتاق پسرش برد... دخترک ديد که تمامي سي دي ها هنوز باز نشده اند... دخترک با دیدن این صحنه شوکه شد و گريه کرد و سخت گريه کرد ... ميدوني چرا گريه مي کرد؟ چون تو تمام این مدت نامه هاي عاشقانه اش به پسرک رو توي جعبه سي دي ها مي گذاشت و به پسرک ميداد ...
امیدواریم از این داستان کوتاه عاشقانه لذت برده باشید.

برچسب ها: داستان عاشقانه , داستان کوتاه عاشقانه , داستان های عاشقانه ,

[ بازدید : 406 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 17 فروردين 1394 ] [ 11:44 ] [ معما ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]