اشعار مولانا و اشعار سعدی بوستان سعدی و گلستان سعدی
زیباترین اشعار مولانا (عاشقانه عارفانه)
یکی از زیباترین اشعار عاشقانه عارفانه مولانا جلال الدین محمد بلخی را در ادامه با هم می خواهیم :
پوشیده چون جان میروی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون میروی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا
در پیش یعقوب اندر آ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو
ای شاخه ها آبست تو وی باغ بیپایان من
یک لحظه داغم میکشی یک دم به باغم میکشی
پیش چراغم میکشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها
ای آن بیش از آنها ای آن من ای آن من
چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست
اندیشهام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من
بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من
بر بوی شاهنشاه من هر لحظهای حیران من
ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا
بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من
امیدواریم
از این شعر زیبای مولانا همچون دیگر اشعار مولانا لذت برده باشید و وزن و
قافیه های بی نظیر آن در شما شوق و شعف ایجاد کرده باشد.
اشعار زیبا از بوستان سعدی
در ادامه یکی از زیباترین اشعار سعدی از بوستان سعدی
باب هفتم را انتخاب کرده ایم. در این باب از بوستان سعدی به بحث درباب
تربیت می پردازد و در این شعر زیبا به بحث در مورد پرورش زنان و فساد و
صلاح آنان می پردازد.
زن خوب فرمانبر پارسا
کند مرد درویش را پادشا
برو پنج نوبت بزن بر درت
چو یاری موافق بود در برت
همه روز اگر غم خوری غم مدار
چو شب غمگسارت بود در کنار
کرا خانه آباد و همخوابه دوست
خدا را به رحمت نظر سوی اوست
چو مستور باشد زن و خوبروی
به دیدار او در بهشت است شوی
کسی بر گرفت از جهان کام دل
که یکدل بود با وی آرام دل
اگر پارسا باشد و خوش سخن
نگه در نکویی و زشتی مکن
زن خوش منش دل نشان تر که خوب
که آمیزگاری بپوشد عیوب
ببرد از پری چهرهٔ زشت خوی
زن دیو سیمای خوش طبع، گوی
چو حلوا خورد سرکه از دست شوی
نه حلوا خورد سرکه اندوده روی
دلارام باشد زن نیک خواه
ولیکن زن بد، خدایا پناه!
چو طوطی کلاغش بود هم نفس
غنیمت شمارد خلاص از قفس
سر اندر جهان نه به آوردگی
وگرنه بنه دل به بیچارگی
تهی پای رفتن به از کفش تنگ
بلای سفر به که در خانه جنگ
به زندان قاضی گرفتار به
که در خانه دیدن بر ابرو گره
سفر عید باشد بر آن کدخدای
که بانوی زشتش بود در سرای
در خرمی بر سرایی ببند
که بانگ زن از وی برآید بلند
چون زن راه بازار گیرد بزن
وگرنه تو در خانه بنشین چو زن
اگر زن ندارد سوی مرد گوش
سراویل کحلیش در مرد پوش
زنی را که جهل است و ناراستی
بلا بر سر خود نه زن خواستی
چو در کیله یک جو امانت شکست
از انبار گندم فرو شوی دست
بر آن بنده حق نیکویی خواسته است
که با او دل و دست زن راست است
چو در روی بیگانه خندید زن
دگر مرد گو لاف مردی مزن
زن شوخ چون دست در قلیه کرد
برو گو بنه پنجه بر روی مرد
چو بینی که زن پای بر جای نیست
ثبات از خردمندی و رای نیست
گریز از کفش در دهان نهنگ
که مردن به از زندگانی به ننگ
بپوشانش از چشم بیگانه روی
وگر نشنود چه زن آنگه چه شوی
زن خوب خوش طبع رنج است و بار
رها کن زن زشت ناسازگار
چه نغز آمد این یک سخن زان دوتن
که بودند سرگشته از دست زن
یکی گفت کس را زن بد مباد
دگر گفت زن در جهان خود مباد
زن نو کن ای دوست هر نوبهار
که تقویم پاری نیاید بکار
کسی را که بینی گرفتار زن
مکن سعدیا طعنه بر وی مزن
تو هم جور بینی و بارش کشی
اگر یک سحر در کنارش کشی
برچسب ها: بوستان سعدی , گلستان سعدی , سعدی , مولانا , اشعار مولانا , [ بازدید : 1012 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ دوشنبه 24 فروردين 1394 ] [ 12:48 ] [ معما ]
[ ]